_____________________________________________________


 






- "من" و بی هوده گی ... -


نمیدانم در کجا و چگونه، در سراشيبی از "معنی" ، به همواری ی بي هوده گی ی  پوچ رسیدم .
چون دیگر در این لحظه های مانده و گندیده معنی ی جز دروغ نمی بینم . . .

حس می کنم که چون تابوت فرسوده ی بوی کهنه گی و مرگ می دهم. در لحظه های عقیم زمان
مثل گناهی شده ام که نفرین خداست ...

شاید می خواهم ادامه ام را از کهنه گی بزادیم تا احمقانه امیدوار هیچ نباشم ...


ظاهر تایمن "ناسوت"










- برای سيه روز کودتای ننگین "ثور"  ۱۳۵۷-



"ثور"

در نيرنگ اين فصل
لحظه ها رايحه “اميد” را
پنهانی در ديار مرده های “خوش بخت”
هوس بار قصه می کند !

در کوچه های خاکی کابل
                                مرده های خاک گمکرده

در ازدحام چرکين سال هایِ وحشت
برای خونخواهی در صف ايستاده اند.

شبهای "ثور" پشت هم
اوراق سيه گذشت مردمی است
که جان دادن خورشيد را شاهد بوده اند

آنجای که ديگر:
                     نيرنگ اين فصل را
                     هنوز هم ، سحرگاهان فردا نيست !


ظاهر تایمن "ناسوت"





- اعتبار -


از چه گله کنم ؟!

گله ی نيست

نه دردي نه هم درد

نه صدايي  نه  فریاد

 "يکی"  و یک

نه دو تا !!

اعتبار و

             دروغ ...

"جمع"  بی حساب


ظاهر تایمن "ناسوت"








- خيالِ بي شتاب -


سپيدی موهايم
گرمی ی اميد نيست،
گذشته ی
گذشته ست.
نشان عمري که بی وار گذشت
و من بي خيال هنوز،
از دير باز
در خيالي بي شتاب
در فرا گرد اين اميد،
بي گفتار ترانه ی شده ام
خاموش،
که درک آن مرا
در حقارتي دردناک،
درهيچ خلاصه مي کند ... !


ظاهر تایمن "ناسوت"








- ويرانه . . . -


سردِ اين چار ديوار

هستی خرابِ من است

که مرا در آغوش گرفته

تنهای ام را آباديست اين ويرانه.

فرازِ گِل و خِشت اين خراب شده

گوشت و خونم را سقفی ساخته ام

تا حصارم را فرازی از خود باشد

بلندای اين ديوار ها منم

خودی در خود بندی

تا ويرانگی ام را شاهدی نباشد.


ظاهر تایمن "ناسوت"







- فصلِ سرد -



در گذرِ اين فصلِ سرد

گل های خشکيده،

انتظار بی هوده را فرياد می کنند

غم و ندوه را می گريند

مرگ را چيغی اند به بلندای کوه

زندگی با تشويش،

وحشتِ اين فصل را شانه کرده،

آشفته ی بودن است.

در اين فصل دگر

کسی نيست که بخواند،

کسی نيست که بگويد،

خاموشی ست و تنهایي!

شگوفه های خشکيده را می خوانم،

شادی سردشان را

خالی از برگ پر از گل!

من آسمان را می خوانم

پر از ستاره،

ستاره ها زير ابر . . .


ظاهر – تايمن "ناسوت"









- معبر گور  - 


دوان دوان در معبر عمر

پشت امیدم خمید،

هراس ِ نبودن ، کوله بار ستم شد

رشته پوسیده وداع

بر ِ من - به در ِ مرگ

حلقه پوسیده اش را کوبید

دربان نفس نداشت،

انتظار موعود ، تنگنای دیدار

عبور از معبر گور

رقم دروغ به همه کشید...


ظاهر تایمن "ناسوت"






- هستی ی نمرده -


فراز آی،

فراز آی،

ای روان گمکرده،

دوزخِ ترا هراسِ چيست ؟!

ای جهنمی،

ای يار !

وحشت چه بهشتی ترا التفات می کند ؟

منکه هستی نمرده ی صدای تو ام هنوز !

چشم بر راه نشسته ام

فراز آی!

فراز آی !


ظاهر تایمن "ناسوت"





                                                         

سهم تو


دور از چشم مرگ

لحظه ها را قسمت می کنم

سهم ترا می گزارم

سهم تو زندگی من است

خود را خط می زنم . . .


ظاهر تایمن "ناسوت"

ميزان ۱۳۸۱ خورشيدی







????

نميدانم در کجا از خودم جدا شدم .

در کدام گذر دردناک، در چه عبوری زمان سايه ی نحسش را بر من گذاشت ؟

تلاش بيهوده ی اين يافتن عمرم را برباد کرده ...

آغاز را در خود نمی يابم ، بسان گمگشته ی از خود در خود ، نيمه راه عمر را در سرگردانی انديشه تا اينجا آمده ام.

همهمه ی وهم باورم را در خود گره کرده.

حديث بی بنيادی از باورِ مطلق، داستان ِ کوری از آدم را بر من رقم کرده ...

سر نوشتی که من و خود در خلوت انديشه نشسته ايم ...


ظاهر تایمن "ناسوت"







ظاهر تایمن  "ناسوت"

- هیچ ... ؟ -


نگذشته بګذشت
                     شب،
                             نمرده بمرد
                                             زندگی،

در چار راه بود و نبود
در معبر فنا
هیچ خندی ګل یخ،
                       ذره ذره، شکست،

من،
بسان هذيان مصيبت
در غروبی، بی هیچ،
در بی حرفی لحظه ها ذره ذره، چکيدم

زمان
بر من ديوار شد ...
شب بر من نگذشته گذشت
زندگی
بسان لبخند ناتمامی
در دل هستی ام فسرد،

دم تا دم،
در حسرت دمی از زيستن، بيگمان
در لحظه های درد خوابيدم
بودنم را در هذيان نفس کشيدم




ظاهر تایمن  "ناسوت"

شبی که من ديدم . . .


... جز يکی دو نفر که در گوشه ی "کافيتيريا" مشغول کتاب و قلم خويش بودند. کسی در چار اطراف بنظر نمی آمد.
گمان کردم نشانی را اشتباهی آمده ام . بريده روزنامه را از جيب برون کرده نگاه دوباره به آن انداختم . نه، درست بود.
دانشگاه تورنتو شماره ... سرک ... اتاق شماره ...

در اعلان نوشته بودند که سخنرانی ساعت چهار بعد از چاشت آغاز می شود. به ساعت ام نظری انداختم، چند دقيقه ی هم از چهار گذشته بود. ولی هنوز کسی پيدا نبود.

شايد برنامه سخنرانی لغو شده باشد. در همين بگو مگوی درونی بودم که سر و کله حبيب از آخر دهليز پيدا شد. مثل هميشه با وقار و متانت. دستم را صميمانه فشرد. حسب معمول روماچی کرديم.

حييب مثل هميشه گپی به گفتن داشت. در کرختی لحظه ها باز هم سر گنج گپ های تکراری اش را باز کرد. با هزار زحت لغت جمع می کرد و جمله می ساخت. شنيده گی سالها را با سادگی احمقانه ی بی اينکه بفهمد چه می گويد تکرار می کرد. چيزی را که بايد از سر ناچاری می گفت – تا هست و بودش را "رسميت" دهد و بگويد که هنوز استم.

شايد هم اين تصويری بود از ناچاری و بيچاره گی من و او، که ما را وا ميداشت در تخيلی از هيچ صحنه دل خوش کنی درست کنيم و به همديگر احمقانه لبخند دل خوش کن بزنيم و رنج واقعيت را فراموش کنيم. از ياد ببريم که هيچ را به تماشا نشسته ايم.
شايد هم نياز داشتيم به اين تخيل، که ما را بيخود و بيحال وافعيت بکند. و ما هم آگاهانه خود را به نفهمی می زديم.

چه خوشی ی کوچکی !

هنوز دهان ما گرم نشده بود که کسی به جمع ما پيوست. من نمی شناختمش ، معلوم بود که از دوستان حبيب بود. اسمش را چيزی گفت درست نفهميدم . ضرورتی نديدم که دوباره نامش را بپرسم. احوال پرسی خيلی خلاصه ی کرديم.
حبيب گپ اش را ايلا دادنی نبود . . .

نزديک های ساعت پنج آمدن مردم کم کم شروع شد. بلاخره داخل صالون شديم . مردم همه چشم براه بودند . چشم براه پيامی از ديار دور ...

بنظرم آمد که با تمام هست و بودم در نمايش نامه ی دردناکی نشسته ام که تماشاچی ی را ندارد. نمايشگر و بيننده ی در کار نيست. تماشاچيان بازيگران اين نمايش اند که همه در آن اشکريزان شادی حقيری را به نمايش گذشته اند.

کسی رفت روی ستيژ اعلان کرد که فلانی خان، از ... آمده اند و پيام و کلامی دارند به ما.

با تجسس سر گشتاندم که ببينم در صالون چه خبر است. جز چند چهره آشنا که درگوشه و کنار که مهمان های دايمی همچو محافل اند کسی ديگری نديدم.

کليدی در قلبم چرخيد. تنهای سخنران را حس کردم. دلم برايش سوخت. دلم برای خودم سوخت !
ديدم که چقدر تنهاست؛ ديدم که چقدر تنهايم!

صدای سخنران در خشکی صالون پيچيد و گم شد. ازين طرف و آنطرف صدای خش خش قلم روی کاغذ مثل سازی پهلوی آواز نشست و با صدا آميخت.

بنظرم رسيد که می خواهند از سخنران امتحان گيرند. و سخنران هم مثل يک شاگرد دستپاچه ملتسانه در دل آرزو می کرد که کسی سوال سخت نکند...

سخنران با هيچ واژه ها همه چيز را قفل می بست و رديف می کرد .
نمايش شروع شده بود. بازيگران قهرمانانه می خواستند نشان دهند که به نقش خود وفادار مانده اند. نمايش کمدی درد بود که تاريخ را به تکرار نشته و هيچ را به تماشا می کشيد.

تماشگران هم بازيگران اين نمايش بودند و با چشمان شيشه ی به حال و روزگار خود بی اشک می گريستند.
سخنران با کمک هرچه واژه در چانته داشت الف و ب را به نمايش گذشته بود.
تير های تکفير از هر سو می باريد. واژه های برهنه ی سخنران بسان سپر بيهوده ی به تنگه های تخيل می گريختند.
همه چيز نفس می کشيد. کلمات از در و ديوار بالا و پايين می دويدند.

"آزادی" در سفيدی کاغذ روی ديوار در پهلوی شعاری فرياد می کشيد .
"انقلاب" خط درشتی بود به درازای پشت ستيژ.
" شهيد" لوحه ی به خط سرخ که ديوار را آراسته بود.
"مبارزه" شعاری قشنگ به خط نستعليق.
"دموکراسی " نام کتابی بود که به 25 دالر می فروختند.
"مردم" هم مجله ی که يک پيرمرد پشت ميزی رديف کرده بود و از هر کسی خوشش می آمد يکی برايش می داد.
سخنران بسان پيامبر زخمی معجزه اش را به تماشا گذاشته بود و ياران بی وفا بر صليبش ميخ می کوفتند ...


ظاهرِ تايمن -  تورنتو- کانادا





ظاهر تایمن  "ناسوت"


"هذیان"


کله ام افتاد و شکست؛

"ایمانم" ازهم پاشید

 باور هایم درز کردند ...

غبار بی هوده گی برپا شد

وای ازین کله ی شیشه یی !





ظاهر تایمن - "ناسوت"


"اطاق هشت"*


" روایتی از اتفاقات واقعی سال های 1358 و 1359 کابل "


موتر جيپ روسی با ترق و تروق آزار دهنده ی بعد پيمودن کوچه های کابل ، بلاخره روبروی دروازه بزرگ آهنی يک عمارت ايستاد.

به آهستگی از غنی پرسيدم :

"اينجه کجاس ؟"

بی اينکه به من ببيند. خيلی کوتاه گفت:

صدارت کابل، خاد* ... !

"صاحب منصب" پهره دار دل و نادل زور زده از جايش بلند شد. چند گامی در چند قدمی موتر نرسیده. با تفنگش موتر جيپ را نشان گرفت و با آخرين توان چيغ کشيد:

"دريش*! "

موتروان خیلی خونسرد جیپ را در چند قدمی صاحب منصب متوقف کرد. نفر پهلوي راننده از موتر بر آمد و بطرف پهره دار رفت. وقتی به او رسید چيز های به هم گفتند که از داخل موتر شنيده نشد.

پهره دار لبخندی زد و تفنگش را پايين آورد. هر دو با هم دست دادند. بطرف ما آمدند. چهره پهره دار بخوبی از داخل موتر معلوم نمی شد. کلاه عسکری را طوری روی پيشانی اش پايين آورده بود، که چشمانش از زير پيک کلاه گم شده بود. پايين صورتش هم پنهان زیر حلقه بروت های لميده اش و پر مویش.

وقتی در پهلوی موتر رسيد، با کنجکاوی سر اش را داخل کرد. بی اينکه به موتروان توجه بکند، يکراست بطرف من و غنی ديد و رويش بطرف موتروان کرده گفت:

"اينه باز مهمان آوردين" ...

نگاه خشک و مرده اش در يک آن در چشمان ام گره خورد. همانطوریکه در چشمانم خیره شده بود. با خنده تهديد آميز گفت:

"حتما اينجه بر تان خوش خات گذشت ! "

غنی با حرکت ملايمی روی اش را گشتاند. حس کردم که خودش را می خواهد جمع کند و در خود بخزد. هر دو نفر گام های تازه و غرییی را در سفر زندگی می گذاشتیم.

صاحب منصب با بی اعتنايی بی معنی يي به ما نگاه می کرد. از چهره کرخت اش خيلی مشکل بود حالتش را حدس زد. چهره ش با آن بروت های لميده و پرمو نمای اذيت کننده و وحشتناکی داشت.

پهره دار از موتر کنار رفت. در بزرگ آهنی با تق و توق گشوده شد. موتر با غرش خفه يی از دروازه گذشت. هنوز دروازه از پشت موتر بسته نشده بود که سر و کله دو صاحب منصب مسلح با کلاشينکوف پيدا شد. موتر هنوز توقف نکرده بود که يکی شان دفعتا با صدايی خشنی که ده برابر قد و قواره اش کراهت داشت چيغ کشيد:

"خاين ها از موتر بيرون شوين !"

آهسته آهسته با ترس و لرز هر دوی ما از چوکی پشت جيپ خود را بيرون کشيدم. غنی پايش را به زمين درست نگذاشته بود، که قنداق تفنگ صاحب منصب بر پشت اش فرود آمد. غنی که انتظار همچه چيزی را نداشت . چيغ کشيد و از جايش مثل فنر پريد و به زمين خورد. تا خواستم که خودم را پس بکشم بداخل جيپ که صاحب منصب دست دراز کرد و از يخن ام گرفت و مرا به بيرون پرتاب کرد.

غنی از خشم و درد در خود می پيچيد. چشمانش در حاله ی اشک درخشش غیر عادی ی داشتند. من که حال بهتری از او نداشتم، هراسناک و دستپاچه به طرف اش ديدم. شانه هايش از خشم و هراس تکان می خوردند. چشمانش وحشت آن لحظه را بی اشک می گريستند.

تلخی خشم و گريه را در گلويم حس می کردم . دلم می خواست با تمام توان ام چيغ بکشم. ولی جرأت همه چيز از من سلب شده بود.

در اضطرابی هر دو پهلوی هم خاموشانه ايستاده و وحشت رعب انگيزی را تجربه می کرديم.

بندی گری و بندی خانه لغت آشنای آن روز های زندگی ما نبود. تصوير و تصور هزارگونه يی از بندی و بندی خانه داشتم. اما هرچه کردم خودم را در آن نديدم و نيافتم.

تصور کردم که پهره دار بروتی به زندانی بودنم می خندد و مرا به بقيه رفقايش که مثل او بروت های کشال و تفنگ های کلان دارند ، نشان می دهد و همه می خندند.

جيپ ديگری از راه رسيد. سه نفر از آن برون شدند. یکی شان که توجه ام را به خود جلب کرد پير مردی بود با قيافه تکيده و لاغر که بی پروا پا به پای پهره دار گام بر می داشت.

کمی از ما دور تر بغل ديوار ايستاد. در چرت و خيال خود بود. دمی نگذشته وقتی ديد که من متوجه اش هستم . با لبخندی خیلی گرم بطرفم ديد.

لبخند پير مرد به نيروی در من بدل شد. بار تنهاييی اسارت ام سبک تر شد.

شايد در لحظه يی که هست و نیست آدم به هیچ می پیوندد. بار یک لبخند سبکباری روح آزرده می شود .

غنی حال بهتری از من نداشت . بد تر از من ، سرگردان اين حالت شده بود.

کسی از آنها صدا زد : " بندی ها ره ببرين !"

دو نفر عسکر که پشت دروازه آهنی ايستاده بودند ، بدون معطلی طرف ما آمدند.

نرسيده به ما يکيش گفت : " ... بريم بخير ! "

گام اول را بزور گذشتم. مثل اينکه کف پايم به زمين چسپيده باشد . بزور از زمين پا می کندم. عسکر وقتی آهسته راه رفتنم را ديد ، با قهر گفت:

"عروسی ات نيست که آهسته برو می کنی . زود، زود راه برو"

در هر گامی که می گذشتم ، خيال می کردم تاری از پيوندم با زندگی می گسلد. چند قدم را همينگونه رفتيم . عسکر مقابل ساختمان که بخش اداری زندان بود ايستاد. ما را به مسؤل آنجا سپرد. پيش از اينکه ما را بداخل ببرند، درست و حسابی تلاشی شديم.

از راهرو های تنگ و پیچ در پیچ به منزل دو رفتيم. عسکر دم در يکی از اطاق ها ايستاد. انگشتش را کلوله کرده به آرامی در زد.

دروازه را باز کرد و به ما فهماند که داخل برويم. اطاق از چار سو در حصار ميزها آراسته شده بود. پشت هر ميز مردی با بروت های لميده و آويزان تا زير زنخ ...

نام و شهرت ما را خيلی ساده و خونسرد در کتابهای شان نوشتند. يکی از آنهای که نام مرا می نوشت. رو به عسکر کرد و گفت:

" اطاق هشت ببريش"

غنی را آنجا نگه داشتند. باز هم با عسکر راه افتاديم. نميدانم از چند دالان و زينه گذشتيم که خود را در بيرون ساختمان يافتم.

عسکر نزد در بسته يی ايستاد. فهميدم که اطاق هشت همين است. پهره دار دروازه را باز کرد. با اشاره سر خيلی آمرانه به من فهماند که داخل شوم.

پا بداخل گذاشتم، دوگامی نگذاشته ايستادم. دروازه پشت سرم بسته شد. بوی بد در حد تحمل ناپذيری فضای اطاق را انباشته بود . به مشکل نفس می کشيدم. زندانی های "اطاق هشت" از صدای باز شدن دروازه متوجه آمدن ام شده بودند.

حس می کردم که چشمان زيادی مرا خيره خيره نگاه می کنند. اطاق پر از نفر بود. در اولين نگاه مي ديدی هر که از هر جا در آنجاست.

اولين باری بود که در زندگی چنين جايی را می ديدم. دستپاچه شده بودم. آهسته آهسته شروع کردم به پيش رفتن در اطاق . چند قدم که ماندم ،ديگر جای رفتنم تمام شد. ناگزير ايستادم. نگاهم در چار گوشه "اطاق هشت" حيران و سرگردان پناه می جست.

اندوهی در دلم بيداد می کرد. يکی از زندانی ها در پهلويش برايم جای نشستن باز کرد . با صدای خيلی خسته يی گفت:

" بيا بشين ! "

تو گويی افسون شده ام ، راست رفتم روی توشک نشستم. خودش را معرفی کرد. اسمش را همايون گفت.

هنوز پا دراز نکرده بودم که دو سه نفر از بندی ها دور و برم را گرفتند. هر که چيزی می گفت ولی من چيزی نداشتم که بگويم . شايد هر چه داشتم آنطرف دروازه آهنی ماند. مرا خالی به زندان آوردند. من از خودم جدا شده بودم . وجود خالی ام را حس می کردم . ديگر در خود کسی را نداشتم .

همايون، با لبخند تلخ و پر معنايی گفت:

" اينجا هر چه کمتر گپ بزنی بهتر است ... "

صدايش را کمی آهسته کرده با سؤ ظن ادامه داد:

" ... دیرگاهیست است که روح و روانم زندانیان هستی پوچ بی معنايی من اند. باهم همزیستی شبشی داریم ... "

ديگر نه چيزی نگفت و نه هم پرسيد. پا هايش را دراز کرد، غرق چرت و خيال خود شد. نگاهی به چار دو بر ام انداختم. در هر گوشه اطاق لحاف و توشکی به چشم می خورد.

طول اطاق شايد ده يا دوازده متر با پهنای کم و زياد در همين حدود. راه ديگری جز يک در به بيرون نداشت. نشانه های کلکين های خورد نزديک سقف که حالا بسته شده بودند. حاکی از اين بود اينجا به تازه گی ها زندان شده. حدود پنجاه نفر پير و جوان بندی های" اطاق هشت" بود .

لحاف ها و توشک های اطاق آنقدر طول و عرض داشتند که پنج يا شش نفر به آسانی در آن می خوابيدند. لايه سياه و جلا دار چرک طوری به همه چيز چسپيده بود که رنگ اصلی تکه لحاف و توشک را به مشکل می شد که شخيص داد. تشناب اطاق قوطی حلبی بزرگی بود که معلوم بود جز مواقع خيلی عاجل کسی بطرفش نمی رفت.

همايون بی خيال از هر چه در اطرافش می گذشت چشمانش را بسته و به خواب ملايمی فرو رفته بود .

کسی گفت: "روز های اول خوابيدن مشکل است. ولی بعدا عادت می کنی "

دلم خيلی تنگ شده بود. ايستادم چند قدم به مشکل بالا و پايين رفتم. در همين مدت چند نفر را آوردند و چند تايی را هم بردند. نزديک دروازه در انتظار بی معنی يی ايستاده بودم. سايه های کج و معوج بندی ها را زير روشنی نور کمرنگ اطاق تماشا می کردم.

همايون بيدار شده بود . در اين اثنا دروازه دو باره باز شد. "باشی" اطاق بسرعت خودش را به دروازه رساند . چند نام را خواندند. باشی نام ها را دوباره خواند. چند نفر از جايشان برخاستند. صاحب منصب که نيمه تنش از درون اطاق معلوم بود نام ها را دو باره تکرار کرد و بندی ها با او رفتند.

همايون در بغل گوشم گفت:

" همه را به کشتن بردند."

دلهره گپ همايون تنم را به لرزه انداخت. در را دوباره باز کردند . کسی از بيرون صدا کرد:

"باشی* ! "

پير مردی خودش را به دروازه رساند. چند خريطه و ديگ را کش کرده به زحمت داخل اطاق آورد. همايون بی اينکه به من موقع سوال کردن را بدهد . گفت:

" بخيالم نان شب را آوردند"

اطاق در سر و صدای داد و گرفت گرسنه ها حالت غريبی را بخود گرفته بود. جواب همايون را در لبخندی خلاصه کردم .

گفت:

" بريم همرای بقيه بنشينيم . ضرور نيست امشب چيزی بخوری ولی فردا حتما می خوری . گشنه و تشنه که نميشه ..."

با هم به جمع گرسنه های اطاق پيوستيم. نزديک بستر همايون دسترخوانی را پهن کرده بودند.

کسی صدا کرد:

"همايون جان بيا که جاي ات خاليست. "

همايون دست ام را گرفته گفت:

" بيا بشينيم. دسترخوان بندی خانه مزه دگری داره. اين روز اگه زنده بوديم ، ياد خواهيم کرد. "
در اطاق را باز گذاشته بودند. تا بندی ها از يگانه فرصت تشناب رفتن استفاده بکند. چون بار دگر فردا صبح تشناب رفتن اجازه بود.

نفری که پهلوی همايون نشسته بود همانطوريکه لقمه کلانی از نان سيلو* را در دهنش فرو می کرد، گفت :

" ... بايد رمز و اصول کار های اينجا را خوب بلد شوی. معلوم نيس که يک روز يا يک ماه ده اينجا می مانی." همايون يک ماه شده ده اينجه مانده"

رويم را بطرف همايون کرده پرسيدم از اينجا بندی ها را کجا می برند. همايون از گپ ام خنده اش گرفت. بدون معطلی جواب داد:

" پوليگون*! "

همايون نگاهش را به من دوخت و سکوت کرد. مرد ريشدار که روبرويم نشسته بود ، به ادامه گپ های همايون گفت:

" پوليگون* تنها در شب می برند. و پلچرخی اول صبح. باقيش طالع زندانی !"

"باشی*" از نزديک دروازه صدا زد:

هله زود شوين دسترخوانه جمع کنين .

رشته گفتار ما از هم پاره شد. مرد ريشدار دعا کرد و همه دست به صورت بردند. همايون" آمين" کشاله داری گفته از جايش برخاست.

"باشی*" بسته دسترخوان و چند ديگ بزرگ را از اطاق بيرون برد.

افکار پريشان روح و روانم را انباشته بود . ذهن ام خيلی مشوش بود. اطاق آهسته آهسته داشت در سکوت فرو می رفت . چند نفر مصروف نماز و دعا بودند. عدۀ هم بی خيال از دنيا با خروپف خوابيده بودند.

روی تشک دراز کشيدم. به نظرم رسيدکه اطاق به سان اژدهای اينهمه آدم را در خود نشخوار می کند. بوی خون و گوشت از در و ديوار بر می خواست.

با صدای غالمغال بندی ها چشمانم باز شد. مرد ريشدار وقتی ديد بيدر شده ام ، خودش را به من نزديک کرد به آهستگی در گوشم گفت:

همايون را ديشب بردند ...

گپ ديشب مرد ريشدار يادم آمد " ... پوليگون* تنها در شب می برند ....

____________________________________________________

* فضای داستانی این نوشته مبنای واقعیاتی نوشته شده که در سال 1358 خورشیدی در کابل اتفاق افتاده.
زندانی ها دو دانشجوی 18 و 17 ساله مکتب اند.
* "اطاق هشت" زندان موقت در صدارت کابل در رژیم خلقی/پرچمی بود.
* باشی - سرپرست
* پولیگون - نام محلی که رژیم خلقی/پرچمی زندانیان سیاسی را به اعدام می برند. معنی عام مترادف کشتار گاه
* نان سیلو – نان که در کارخانه دولتی می پختند
* دریش – کلمه پشتو به معنی ایست
* خاد – خدمات اطاعات دولتی ( پولیس مخفی رژیم جنایتکار خلقی/پرچمی افغانستان)


ظاهر تایمن - "ناسوت"



شکسته های بی معنا ...

گوشی را با قهر زد روی تلفون .از غضب صورتش سرخ شده بود. دستانش می لرزيد. درنگی پهلوی تلفون ايستاد. گوشی را برداشت خواست به حميد دوباره زنگ بزند. متردد بود، دل و نادل تلفون را دوباره سرجايش گذاشت.

با شتاب به طرف اتاق خواب راه افتاد. يکراست خودش را روی بستر انداخت.

ورق های نيمه باز کتاب در روی تخت با شرق و شروق خفه یی زير سنگينی پاهايش چملک شدند. سراسيمه خودش را جمع کرد.

نگاهی به ورق های چملک شده کتاب انداخت. مغشوش و حيران، خودش را ديد که در انجماد احمقانه ی از حالت، به سان تصوير واژگونه یی پهلوی کتاب، چه بی معنی افتاده...

اجنبی ی خويشتن خود شده بود. چشمانش دوباره به کتاب لغزيد. خواست آن را بردارد. ولی ناگهان تصميم اش را عوض کرد. پایش را آهسته دراز کرد و با لگد ملايمی آن را از روی بستر به پايين انداخت. کتاب با صدای خفه یی روی زمين غلتيد.

با کنجکاوی نگاهی به پايین بستر انداخت. کتاب به پشت خوابيده بود. ورق های چملک آن ديگر معلوم نمی شد. از پشتی طلاکوب تصوير پير مرد ريشو همانطوری که زانوانش را در گره انگشتانش قفل کرده بود، حيران به او می نگريست.

نام کتاب را را آهسته خواند «جنايات و مکافات»، از آهنگ صدای خودش، بدش آمد. خشم فرو مرده يی او را در خود گرفت. از عکس پير مرد ريشو ترسيد. به نظرش آمد که تصوير با نگاه خشم آلودی او را تعقيب می کند. خودش را پس کشيد که کتاب را نبيند.

چيزی او را به طرف تصوير می کشاند. در جدال درونی عجيبی سردچار شده بود. در هراسی گمان کرد شايد کتاب می خواهد با خاموشی نگاه های پير مرد، بی اعتنايی های او را انتقام گيرد. چشمان ريز و مرده تصوير پير مرد، به گونه ی رنج او شده بود.

در سکوتی از خويشتن، از خاموشی لحظه ها رحم تمنا داشت. می خواست از اين رنج جانش سبک شود.

در چشمانش هراس خيره شده بود. ديده به هم بست، تا از لحظه ها فرار کند. به نظرش آمد که سطور سياه برگ ها بر او داد می کشند و پير مرد با نگاه مرده اش همچنان بی خيال به چيزی می انديشد و ...

از تصوير رو گشتاند، که شايد هراس را از خود برهاند. چهره اش را با دستانش پوشاند. تا چشم بست، خيالش انباشته شد از واژه های گنگی که از لای برگ های کتاب می پريدند. جملات کج و معوج، آهسته آهسته از زير ورق های چملک بيرون خزيدند و از هم شکستند. دانه دانه به حروف بی معنی يی بدل شدند. با سر و صدا به پرواز در آمدند. فضای اتاق را موجی از الفبا انباشت.

شکسته های بی معنايی که رنج او شده بودند. حروف با شور و غوغا بالا و پايين می جهيدند: خ خ… ررر… ژ..زززز… چ چ چ چ چ چ… س س… ش ش ...

جمله های شکسته که بی معنی ی خود شان را چيغ می کشيدند، از چار جانب بر او فرو می ريختند.

باران حروف، روانش را چار ميخ کرده بود . دلش می خواست که هر برگ کتاب را ذره ذره کند تا از سياهی نوشته ها خون بچکد... می خواست ويرانی جمله ها و مرگ واژه های کتاب را ببيند. با کينه ی يک انتقام، و چشمان بسته، روی بستر نشست و ديد که مثل الف بی معنی يی در خود ايستاده و نگاه کرخت پير مرد ريشو، هنوز هم به سويش نشان کشيده است ...


ظاهر تایمن - "ناسوت"



غربت


باد سرد صبح زمستانی، زوزه کنان پيکرش را به در و ديوار می کوبيد.
دانه های برف در نيمه تاريک اين صبح سرد، هراسان در هوا می رقصيدند.
قرچ قرچ شاخه های عريان درختان، سکوت صبح را از هم می دريد.
باد با بوسه ی سردش، صورتم را داشت می نواخت. از ترس اينکه مبادا بيافتم، آهسته آهسته گام بر می داشتم.

با هر گامم، يخها با صدای خفه یی زير پايم خرد می شدند. شيطنت بچگانه یی صدای شکستن يخ را به حظ دل انگيزی در من بدل می کرد. چند دقيقه یی به همين گونه راه رفتم، تا به ايستگاه سرويس رسيدم.
زير سايبان ايستگاه، مثل هر روز پر از چهره های آشنایي بود، که همه صبح را از آنجا با هم شروع می کرديم.
با همه ی بيگانگی مان، آشناهای غريبه ی هم بوديم، که رابطه ما با همديگر، از مرز لبخند به مشکل فراتر می رفت.

در چرت و خيال خود در گوشه يی منتظر سرويس ايستاده بودم که حس غريبی چشمانم را به گوشه ی سايبان کشاند. در ناخود آگاهی از انتخاب، متوجه شدم کسی مرا از دور می پايد.

در زير نور پريده رنگ ايستگاه، پير مردی را ديدم که بر پايه چراغ تکيه داده، خيره متوجه من است. وقتی ديد که توجه ام را جلب کرده، با لبخندی که به سرعت داشت از چهره اش فرار می کرد، شروع کرد به طرفم آمدن. در چند قدمی نارسيده به من، خيلی عادی، با انگليسی نيمه شکسته یی گفت:

صبح بخير!

بی اينکه معطل جوابم باشد. خونسرد کش عميقی به سگرت اش زد و دود خاکستری رنگ سگرت را از بينی و دهانش بيرون داد. بخار تنفس و دود سگرت لحظه یی کله اش را در ميان گرفتند. چون توته بلوط نيم سوخته، سر و صورتش بين دود و بخار گم شد.

دل و نادل در جوابش سری تکان دادم . حوصله گپ زدن نداشتم.
چشمانش در شتاب نامأنوسی به طرفم دقيق شدند.
سکوت آزار دهنده یی، چند لحظه را به سرعت بلعيد.
وقتی خاموشی ام را ديد، به آرامی شروع کرد به اسپانيايي گپ زدن.

صدا و زبان بيگانه اش، با موسيقی و آهنگ غريبی در فضا می پيچيد. چند نفر با کنجکاوی متوجه پيرمرد شده بودند.
نگاهش زمين کانکريتی را هدف گرفته بود. مثل اينکه داشت پيام کانکريت و يخ را برايم شعر می سرود. دفعتاً از اسپانيايی گپ زدن ايستاد.

به انگليسی ازم پرسيد:

اسپانيايی استی؟

لحن صدايش طوری بود که شايد می خواست اسپانيايی باشم.
گويی دنبال نقطه مشترکی می گشت در اين بيگانه گی.
با ناباوری در چشمانم نگاه نافذش را دوخت.
نه يی بی معنايی تحويل اش دادم.
مثل اينکه از جوابم راضی نبود. با سماجت گفت:

قيافه و شکل اسپانيايی ها را داری!

حيران ِ بودن ِ خود شدم. چيزی نگفتم.
اين بار گستاخانه آن طوری که از صدايش قهر می باريد. گفت:

پس از کجا استی؟
نمی دانستم جوابش را چه بدهم؟
خواستم چيزی نگويم و دنباله ی اين گفتگوی جبری را در همينجا ببرم، که ناخواسته گره زبانم باز شد.

گفتم: چه فرقی می کند که از کجای اين دنيا باشم؟!
جوابم پيرمرد را بر افروخت. تو گويی در سر انجامی از بی خبری، هويت اش را زير پا کرده باشم.
خودش را کمی ديگر به من نزديک کرد. با خشم، چشم در چشم ام نگاه انداخت. مثل اينکه می خواست در مغزم رخنه کند. با صدای بريده یی گفت:

فرق دارد، خيلی هم فرق دارد.
آدمها هنوز به آن مرحله از انسانيت نرسيده اند که هويت اصل و هويت فرد شان جدا از هم زيست يابند. تو بخواهی يا نخواهی دو تای از خود استی!

دو تای جدا، ولی يکی.

با غضب ادامه داد:

نمای گمنام آدم های مثل تو، روح تحقير شده يی را می مانند، که از غربت خويش ننگ دارند.
با تلخ - خندی بر لب، پرسيد:

می ترسی؟

از چه زيادتر خوف داری، غربت يا بيگانه گی؟
يا شايد هم از هر دو؟!
هر دو کلاف سر در گمی اند، که ترا می سازند.

با ترديد، مثل اينکه داشت به من طعنه می زند، ادامه داد:

غربت تو با هويت ات، موازی راه می روند. مثل تو و سايه ی تو، دنبال هم، پهلوی هم!
اين است که پهنا و ژرفنای هستی يی ترا در اينجا چيز ديگری می سازد...

پيرمرد با گپهايش روانم را برمه می کرد. مرا به سوی کشفی از خودم در خود رها می کرد.
خودم را کشف نکرده، در غربتی از خود، گم می شدم. هول و هراس در روانم بيدار شده بود.

سوال اش را دوباره پرسيد:

حالا بگو از کجای اين دنيا می آيی؟

بی اينکه معطل جوابم باشد. ادامه داد: ... جوابت به من، خالی از اشکال نخواهد بود.
شايد جواب تو، هر تصويری که از تو در ذهن ام ساخته ام را خراب کند. می بينی که من هم ترا به شکلی می بينم که می خواهم!

در مکثی با نگاه اش ، همانگونه که لبخند می زد به من فهماند که منتظر پاسخم است.
سوالش اين بار معنی ديگری يافته بود. فراسوی محل تولد و کشورم می رفت.

در يک آن در فرا-خطی از بود و نبود خود، در تنگنا قرار گرفته بودم.

خواستم بگويم من از افغانستان استم و چيغ بکشم که همه بشنوند.
گپ اش يادم آمد که گفته بود: "شايد جواب تو، هر تصويری که از تو در ذهن ام ساخته ام را خراب کند. می بينی که من هم ترا به شکلی می بينم که می خواهم !"

بی اينکه چيزی بگويم از او دور شدم. می ديدم که با چه استهزا و تحقيری نگاهش مرا دنبال می کند.

از آن به بعد هر روز صبح که به ايستگاه می رسيدم. با وسواسی چشمانم دنبال پيرمرد می گشت. در گمانم، گم شده یی را در خود می پاليدم که برون از من بود.

پيرمرد بعد آن صبح، دگر هرگز گامی به سويم نگذاشت. من هم نمي دانم چرا با واهمه ی عجيبی، از نگاهش می گريختم. ...




ظاهر تایمن - "ناسوت"


کوچه

کوچه همچون کتابی از هم پاشيده، برگ برگ بر پشت زمين خوابيده بود. در جبين ويرانه هايش هزار اوسانه ی نگفته را می شد خواند. خانه های سوخته و ريخته ی کوچه، نمايشنامه ی وحشت کور آدمها را با خامه ی درد، در دل زمان نوشته بود. خاموشی هول انگيزی از فراز خرابه های بمب و راکت کوچه، چيغ می کشيد.

غفور از گوشه ی غلتيده ی يک خانه با چابکی يک گربه، روی ديوار خيز زد. با پشت دست روی چشمانش سايه کرد تا آخر کوچه را درست تر ببيند. همانطوری که چشمانش را با دست ماليد، صدا کرد: «غلام، به خيالوم کسی ازو پاپين ده ايطرف ميآيه.»

مرد با عجله برخاست و پتويش را از روی زمين جمع کرده، تکانی به آن داد. هوا را گرد و خاک انباشت.

غفور به آرامی گفت: چه خاکباد راه انداختی!

غلام مثل اينکه گپ غفور را نشنيده باشد. پتو را دور گردنش پيچاند و تفنگش را شانه کرده راه افتاد. چند گام پيش تر رفت و چار دو برش را با دقت نظاره کرده، رويش را به طرف غفور گشتاند و گفت: باز چه ديدی،از اينجه که چيزی مالوم نميشه!

غفور اين بار با ترديد آخر کوچه را شروع کرد به ديدن. نگاهش به دورها ميخ شده بود. با لحن گلايه آميزی که تو گويی می خواهد زمين و زمان را ملامت کند، شروع کرد به غم غم کردن: «شکم گشنه کجا ده آدم طاقت و توان می مانه. سالهاست که ده گرم و خنک، گشنه و پای لچ تفنگ می زنيم. دود و باروت ده ما نی چشم ماند و نی روزگار.»

غلام بی توجه به گپ های غفور ، گفت:«چقه زونگ می زنی!»

غفور با اينکه از گپ غلام خوشش نيآمد، نخواست چيزی بگويد. آهسته آهسته از غلام دور شد.

چند تا گنجشک از نزديکی اش هراسان با سر و صدا پريدند. غفور با قهر تفنگش را به طرف گنجشکها تکان داد.

غلام زير چشمی نگاهی به غفور انداخت. خم شد چند تا سنگريزه را از روی زمين برداشت. جايی را نشانه گرفت و سنگی به آن طرف پرتاب کرد. سنگ در گوشه يی دور تر از هدف به زمين خورد. دو سه سنگ پشت سر هم پرتاب کرد هيچ کدام به هدف نخوردند. با لبخند تلخی زير لب زمزمه کرد: ده گور طالع، سنگ ما هم به سنگ نمی خوره!

غرق چرت و خيال خود شده بود. که غفور خميده خميده خودش را به او رساند. گفت: خوده پت کو. يک بايسکل سوار ده ايطرف روان اس.

اين را گفت و آهسته آهسته رفت و بغل ديوار فروريخته پت شد. برای دمی کوچه در آرامشی خفه کن، فرو رفت. تو گويی همه چيز، چشم و گوش لحظه های بیقراری يی سه مرد شده بود.

چند دقيقه بدين سان گذشت. صدای ترق و تروق بايسکل به خوبی شنيده می شد. معلوم بود که بايسکل ران با زحمت در ميان پستی ها و بلندی های کوچه برای خودش راه باز می کند. نشيب و فراز کوچه بايسکل ران را خيلی ذله کرده بود. بايسکل به کندی پيش می آمد.

هر دو تفنگدار مثل شکاری ها در بغل ديوار کمين کرده بودند. ماشه کلاشينکوف زير انگشت عرق کرده ی غفور، تر شده بود. غلام به يک نگاه به غفور فهماند که وقت اش شده.

بايسکل حالا خيلی نزديک شده بود. صدای خرپ و خروپ چرخهای روی خاک به وضاحت شنيده می شد.

غلام خزيده خزيده از غفور دور شد.

بايسکل گويی داشت برای ويرانه ها ساز می زد: ترنگ، جرنگ، تيک، توک، خررررپ ... جالب بود. هيچ وقت تا اين حد به صدای بايسکل دقيق نشده بود.

نعره ی «ايستاده شو!» ی غلام تا دور ها رفت و پس آمد. رشته خيالات غفور از هم پاره شد.

کوچه دوباره در سکوت فرو رفت.

بايسکل ران که معلوم بود انتظار همچو چيزی را داشت. با ناراحتی ترسيده، ترسيده، بايسکل اش را توقف داد و ايستاد.

مرد با ريش نتراشيده ماش و برنجش پيرتر از عمرش می نمود. شيارهای پيشانی اش پيری نابهنگام او را نشان می داد. همانطور در جايش بی حرکت ايستاد. چهره اش مثل مجسمه ی بی جانی، احساسات کرخت شده آدمی را بر زمين تف می کرد.

غلام بی اينکه پلک بزند، همچنانی که بايسکل ران را با تفنگش نشان گرفته بود، با آهستگی از پشت ديوار بيرون آمد.

بايسکل ران با صدای خسته يی که به زور از گلويش بيرون می آمد. گفت: «چه گپ اس؟!»

غلام بی پروا گپ مرد را ناديده گرفته پرسيد: «نامت چيس؟»

مرد چيزی نگفت. معلوم بود تصميم ندارد جواب غلام را بدهد.

غلام با قهر، آنطوری که صدايش به چيغ بدل شده بود. صدا کرد: « گفتم نامته بگو!»

مرد خيلی آرام و شمرده جواب داد:

«قربان علی»، ... نامم قربان علی است.

غلام خودش را به نزديکی بايسکل ران رساند.
حالا به خوبی می تواستند چشم در چشم همديگر ببينند.
غفور که هنوز در پشت ديوار پنهان بود. صدای آشنای ماما قربان را شناخت. وقتی از آن بالا به آن دو نگاه کرد،در واهمه یی از خويشتن در خطی هر سه به هم گره خوردند.

يک سر خط ماما قربان ايستاده بود و يک سر خط خودش، آن وسط هم غلام. از اين حالت ترسيد. در نوسانی سرگردان هستی يی خود شد...

ماما قربان مثل خيالی از نظرش گم شد. به گذشته رفت و آمد . جوان شد و يير شد. به ماما فربان چه نزديک بود و چه دور ...

هر دو در بازی روزگار در گوشه یی پرتاب شده بودند. حالا ديگر او بچه سر به زير کوچه نبود که با شرمندگی و خجلت احترام آميزی خودش را به ماما قربان برساند و بگويد: ماما قربان سلام! و آرزو کند وقتی بزرگ شود کاش مثل ماما قربان باشد.

غلام که نمی خواست شکارش را به آسانی از دست دهد. با خونسردی نفرت انگيزی، هر حرکت ماما قربان را زير نظر داشت. از لحظه های ناچاری او حظ می برد.

بی باک صدا زد: «ماطل چيستی. جيبايته خالی کو!»

ماما قربان در مکثی دل و نادل دور و برش را مأيوسانه نگاه می کرد.

غلام که بی طاقت شده بود. چيغ کشيد: «مجبورم نکو که شاجوره سرت خالی کنم.»

ماما قربان زير لب چيزی گفت. که نه خودش از آن چيزی فهيد و نه غلام.

زمان با بيرحمی شاهد بی عاطفه ی رنج آدمهای شده بود ،که بی هيچ مدعایی به دشمن هم بدل شده بودند.

ماما قربان بيچارگی آدم را چيغ می کشيد و غلام هم غيبت عاطفه را با ميله ی تفنگش نشان می داد.

لحظات کرخت و کند، از گردنه ی زمان به سختی بالا می رفتند.

غلام با غضب گامی جلوتر گذاشت و ميله تفنگش را راست روی سينه پيرمرد قرار داد. ماما قربان فشار ميله تفنگ را تاب نياورد، پس رفت. ديگر جرأت نگاه کردن به غلام از او سلب شده بود. صورتش از چشمان برافروخته غلام می گريخت.

غفور با واهمه از بالا ناظر همه و شاهد خود بود. در گير و داری، مات و مبهوت لحظه های زندگی اش را ورق می زد.... در افت و خيز زمان، بين گذشته و حال در رفت و آمد بود.

غلام نزديک تر آمد. پير مرد را با تفنگش دوباره تيله کرد. فشار به حدی بود که پيرمرد بی محابا از درد آخ کشيد و عقب جست. بايسکل با سر و صدا، روی زمين افتاد. پيرمرد تا خم شد که بايسکل اش را از زمين بردارد، لگد غلام او را به گوشه یی پرتاب کرد. تا به خود آمد دوباره زير دست و پای غلام بود.

ماما قربان با صدای خفه یی در زير لگدهای غلام می ناليد. دستهای مرد ضعيف تر از آن بودند که بتوانند سد راه ضربه لگدهای غلام باشند.

غفور در آن بالا خودش را چه کوچک و بی چاره می ديد. حيران هستی يی خودش شده بود. به سان غريقی در زمان، دست و پا می زد،

در ترديدی ميان بود و نبود. به عجله و هراسان روی دو پا زانو زد و نشست. قنداق تفنگ را به آرامی به شانه اش تکيه داد. گلوله با ترق خشکی در ميله تفنگ لغزيد.

صدای ناله پيرمرد به چيغ حزن آوری بدل شده بود که از دردی بر دردی می گريست.

غفور ماشه را دو سه بار پشت هم فشرد. صدای تفنگ در انعکاسی تا دورها رفت و پس آمد.

غلام رو به روی چشمان حيرت زده ی ماما قربان بر زمين افتيد.

پيرمرد دمی بی آنکه قدرت شور خوردن داشته باشد بی حرکت روی خاک خشک اش زد.
صدای دنباله دار تفنگ همه چيز را به سکوت وا داشته بود. ترسيده ترسيده روی زمين نشست.
با احتياط و ترس اطراف اش را نگاه کرد. نگاهی به غلام انداخت که در يک قدمی اش رو در روی خاک افتاده بود. تو گویی در آستانه خوابی سنگين، تفنگ و خاک را، بی خيال با خون خويش بغل کرده است.
خم شد تا بايسکل اش را ايستاده کند. با ترديد ميان نشستن و ماندن و رفتن، ايستاد. از سر کنجکاوی به خرابه های کوچه چشم دوخت.

غفور حس کرد که چشم در چشم ماما قربان می بيند. خودش را پس کشيد. از کاری که شده بود. احساس عجيبی می کرد. همه چيز به کابوسی می ماند که واپسين اش با سه گلوله در خاک و خون نقاشی شده بود.

پيرمرد لنگ لنگان راه افتاد. به زحمت قدم بر می داشت.

غفور مثل گم شده یی در زمان، دور از خويشتن سراسيمه «باخشمی به رنگ هيچ» ظلم خودش را به تماشا نشسته بود....

هابيلی ديگر، قابيلی دگر ....




ظاهر تایمن - "ناسوت"





باور

باورم حماقت روح من است،
که آرام و سر خم
به همه چيز بلی می گويد.

ايمانم
سوگند دروغ شده
که :
اعتبارِ هر خيالِ مرده را
مُهر می زند !

در شفق کفرِ اين روان عاصی
نمی دانم
شکسته ی چه هذيانی را
به هم گره می زنم؟




سرور

فريادم به سان دروغی
در خود آب می شود
روحم را چار ميخ کرده اند.

بر در آسمان می کوبم
از بلندای هستی سنگ شده
بر تابوت خودم می ايستم:
شبم از چهل گذشته !
به گدایی صبر ننشسته ام

تمنای آهنگی
                 سرودی
                            نغمه یی
                                       مرا بنياد می کند.




عبور کفر

بر پشت خميده و پير زمين
گذر وقت را سيه می کنم
در ره اختيار بر پناه نشسته ام
باورم نقشی از سايه ی هيچ !

عقوبت اين وصل ناجور را به هم می دوزم
درون و برون را ديوار بسته ام.

نفسم عبور کفری را می ماند
برای بودن من !

خودم را عاق کرده ام .
از حلقوم خشکيده ی خاموشی،
نيستی، بلندترين صداهاست.

به گمانم آزادم، آزاد
در خود پنهان شده ام
حصارم چار ديوار باور !

اختيار بر هيچ!
سرنوشت ساطوری که در پناه آن
زندگی را به تماشا نشسته ام.



- ظاهر تایمن - "ناسوت"



عبور

عبور" بی آب" و پر غرور تو

ګام ګام در من نقش می شود.

و تو،

هرچه می روی

هنوز استی

من،

     هر چه می آیم،

                          نمی رسم ...




ریسمان و دار


ګره می خورم،
                  کنده می شوم،
                                    آویزانم!

دو توته ی بی ارزش ...
هستی پاره شده ی ریسمان و دار؛
شکسته ی در هیچ !



یخ

چشم در چشم آفتاب،
قطره قطره از خود می ریزم
بر خاک می نشینم
خرد شدن و آب شدنی در هیچ!
استواری ی بی معنی و بی هوده یی که
شاهدی جز خاک ندارد.
بودنم در خاک شد ...
کسی نبود و نیست، که ببیند.
کسی نبود و نیست، که بګوید ...