_____________________________________________________




-

 درد من



در خود نا-بود می شوم.
ترا دوست داشتن،
و نداشتن ؟

برایت نگرانم.
به تو، می گریم.
برای تو می گریم.


لحظه هایم حرام تشویش توست
در خیالم زندگی می کنی.

ترا در خود پیر می کنم
تا که، باشی.


با عجله و تشویش
زندگی ات را، به فردا می روم
به آینده می رانمت،
تو بی پروا بزرگ می شوی
در تو نمی خواهم باشم
می خواهم خاطره های من،
خوب و بد
در تو بمیرند
بین امروز و فردای تو لحظه ها سد بزرگی
از هیچ بسازند
تا از نه ی زمان،
به آری ی خودت برسی ...




 تادیسز روزیوکز شاعر پولندی
( Tadeusz Rozewicz (1921 - present

برگردان به فارسی: ظاهر .ت. ناسوت






انگشت روی لب ها

لب های حقیقت

محکم بسته است

انگشت روی لب ها

به ما می فهماند که

وقتش رسیده،

وقت سکوت.

به این سوال

هیچکس پاسخی نخواهد داد

که واقعیت چیست.

کسی که می دانست،

کسی که حقیقت بود،

رفته.