قصه ی کوتاه
یازده ی شب بود. تلفون زنگ زد.
بلی؟
بلی؟
سلام، ... جان،
خواب که نبودی بچیم؟
نه. هنوز بیدارم.
مبارک باشه !
بلی!؟
گفتم، برای همه ی ما مبارک باشه!
چی؟
توریالی را نامزد کردیم.
چه وقت ؟
دیروز.
خودش خبر داره ؟
گفت، نیم ساعت پیش برایش زنگ زدیم.
فردا شیرینی می گیریم ....
برای همه ما مبارک باشه ! ....
بخیر تا همی یکی دوسال کار هایش خلاص می شه کانادا می رسه....
یازده ی شب بود. تلفون زنگ زد.
بلی؟
بلی؟
سلام، ... جان،
خواب که نبودی بچیم؟
نه. هنوز بیدارم.
مبارک باشه !
بلی!؟
گفتم، برای همه ی ما مبارک باشه!
چی؟
توریالی را نامزد کردیم.
چه وقت ؟
دیروز.
خودش خبر داره ؟
گفت، نیم ساعت پیش برایش زنگ زدیم.
فردا شیرینی می گیریم ....
برای همه ما مبارک باشه ! ....
بخیر تا همی یکی دوسال کار هایش خلاص می شه کانادا می رسه....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر