_____________________________________________________




قطره قطره می چکم در لحظه ها
در نبود یک بود، محو شده ام.
در این بودنِ تلخ
چی بی کس و تنها ام ...
کاش بودی،
کاش دیدی...




قطره قطره، می چکم در لحظه ها
در نبود یک بود، محو شده ام.
در این بودنِ تلخ
چی بی کس و تنها ام ...
کاش بودی،
کاش دیدی...


____________________






شعر از: ستیفن کرین    برگردان فارسی:ظت


در تاریکی بودم؛
نه گپ هایم را می دیدم
نه آرزوهای قلبی ام را.
ناگهان  روشنی ی خارق العاده ی  پدید شد-
"مرا دوباره مرا به تاریکی برد"
_________________________________


Stephen Crane



تلخیِ این لحظه های "بی آبی" را می مکم و در خون ام می ریزم.
تلخ و شوری که به شیرینیِ زندگی  ام  نمی ارزد ...
هراسی از نبودن ندارم...
این بودنِ مردار است که مرا، ذره ذره،  ذوب می کند ..








جایی برای رفتنم نبود...
هنوز نمیدانم  آن گام  های  نحس را در لحظه های خالی از خود چگونه نفش زمین کردم
روزی که مجبور به برگشت شوم . هستی ام را مرده ام.

 روزی که برگردی من رفته ام . زمان همه چیز را برده











کاش می توانستم خودم را بنویسم. خمیره ی نفرین شده ی این "منِ" ویران را، با قلم تار و مار کنم.
سره و ناسره اش را برنوک قلم بیآویزم که عریان شود و از شرم برآید.
کاش می توانستم که این خودِ پنهان شده در درون را برون بیآرم ....


بی هیچ خشمی جیغ بکشم: 


 که این "منِ" منست، که در ویرانه ی "خود" پنهان شده ...










شهرما امروز در جایِ خالی سروصدایِ شادی و سرور چند روزه اش، آرام خوابیده ... بارانِ ملایم برف هایش را با بی اعتنایی از روی زمین می شوید.
درختانِ پُر چراغ و رنگین شهر، در آغوشِ باد، آرام آرام می رقصند و خوانند:
سالی رفت و سالی آمد ...
 
 


 
یک شیشه شراب، دو توته نان و پنیر  و ساعتی که مرگ یک سال را، سرچپه می شمارد  ...







شعری از شاعر فرانسوی "Paul Eluard"

معشوق

روی پلکهایم ایستاده
گیسوانش پیچیده در موهایم
رنگ چشمهایم را گرفته
خودش، بسان دست هایم
در سایه ام غیب می شود،
بسان سنگ ریزه ی روبروی آسمان
چشمانِ همیشه بازش
خوابم را ازمن گرفته
رویا هایش در گستره ی روز
آفتاب را هیچ کرده.
حرف می زند،
بی اینکه چیزی گفته باشد.
می خنداند مرا، می گریاند مرا

____________________________
برگردان فارسی ظ.ت
 
 
 


شعری از هِرلد پینتر، شاعر انگلیس، برنده جایزه ی ادبیات نوبل 2005

بمب ها

دیگر گپی برای گفتن نمانده.
ما چیزی نداریم جز بمب،
که در درونِ، کله های ما می ترکد.
ما چیزی نداریم جز بمب،
که آخرین قطره ی خون ما را می مکد
ما چیزی نداریم جز بمب،
که استخوان کله مرده ها را جلا می دهد.

___________________________
برگردانِ فارسی: ظ .ت

نامزدی


قصه ی کوتاه

 

یازده ی شب بود. تلفون زنگ زد.
بلی؟
بلی؟
سلام، ... جان،
خواب که نبودی بچیم؟
نه. هنوز بیدارم.
مبارک باشه !
بلی!؟
گفتم، برای همه ی ما مبارک باشه!
چی؟
توریالی را نامزد کردیم.
چه وقت ؟
دیروز.
 خودش خبر داره ؟
گفت، نیم ساعت پیش برایش زنگ زدیم.
فردا شیرینی می گیریم ....
برای همه ما مبارک باشه ! ....
بخیر تا همی یکی دوسال کار هایش خلاص می شه کانادا می رسه....









برگردان فارسی آهنگ زیبا و معروف، لویی آرمسترانگ خواننده امریکایی 
ظاهر تایمن

چه دنیایی شگرفی
با نظاره ی درخت های سبز و گل های سرخ
حس می کنم که برای من و تو شگفته اند
به خود می گویم، چه دنیای شگرفی
در روشنایی خجسته ی روز و در تاریکی روحانی ی شب
به آسمان آبی و  ابر های سپید می نگرم
و به خود می گویم چه دنیای شگرفی
زیبایی و رنگینی ی "کمان باران"* در آسمان
همچون  سیمای  مردمان رهگذر
نمای احوال پرسی  دوستان آنگاهی  به هم دست می دهند
دوستان داشتن هم  دیگر  است
صدای گریه ی کودکان را می شنوم، و  بزرگ شدن شان را
می آموزند، خیلی زیاد تر از هر آنچه من  آموخته ام
و به خود می گویم چه دنیای شگرفی
بلی، من  به خود می گویم چه دنیای شگرفی

____________________________________________________ 
کلمه Rainbow را به جای رنگین کمان  "کمان باران" نوشتم.













برگردان فارسی شعری از: Paul Éluard

ظاهر تایمن



قانون خوشآیند انسان


این قانون خوشآیند آدمهاست
که از انگور شراب سازد
از ذغال، آتش
از بوسه، انسان.

این قانون راستین انسان است
که فراسوی همه ی ادبار و جنگ
زیر سایه ی مرگ
هنوز همانی است، که بوده.

این قانون خوشآیند آدمهاست
که از آب روشنایی بسازد
از خواب، واقعیت
از دشمنی، دوستی














پابلو نرودا
برگردان به فارسی: ظاهر تایمن

امشب اندوهناک ترین جمله ها را...

امشب اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
مثلن می نویسم که، شب ازهم پاشیده
در آن دورها، ستاره های آبی لرزانند.
در آسمان، باد شبانگاهی می چرخد و می خواند

امشب اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
دوستش داشتم. گاهگاهی، او هم مرا دوست داشت.
در شب های ازین سان، در آغوشم بود.
در زیرآسمان بی انتها، باربار می بوسیدمش
دوستش داشتم. گاهگاهی، او هم مرا دوست داشت
مگر می شود آن چشمان بزرگ آبی را دوست نداشت.

امشب اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
تحمل این شب دراز و بی پایان بی او.
شاید چون ندارمش، از دست دادنش را، حس نمی کنم
شعر بسان شبنمی روی سبزه، بر روحم می ریزد
چه فرق می کند، اگر عشقم نتوانست او را داشته باشد.

شب از هم پاشیده، او بامن نیست.
روحم آرام نیست، او را از دست داده ام.
همین و بس. از دور، در دور ها کسی می خواند.
نگاه ام او را پالد، می خواهد به او برسد
او بامن نیست. قلبم او را می پالد.

ما در زمان دیگریم. همان نیستیم.
شب در تکرار درختان را سپید می کند.
مطمنم که دیگر دوستش ندارم. مگر دوستش داشتم.
می خواستم باد صدایم را به گوشش ببرد
بسان بوسه هایم، پیش از او،
حالا او از کس دیگریست.

میدانم که دیگر دوستش ندارم. مگر داشتم.
نبود او و جسم بلورینش. چشمان بی مثال او
این عشق کوتاه و فراموشی بی انتها
در شب های ازین سان، در آغوشم بود.
دلم هنوز قبول ندارد که او را از دست داده ام.

این آخرین رنجی است که از او می کشم
این آخرین شعریست که برای او می سرایم








از نظر من وقتی شعراز زبان اصلش به زبان دیگری می رود. دیگر آن شعر چیزی نیست جز روایتی از اصل. ترجمه ی خوب شعر اگر نا ممکن نباشد. امکانش خیلی کم است.
___________________________________________________


روایتی از شعر"مرد سرود گر"   لینگستون هیوز،  شاعر امریکایی

مرد سرود گر

اینکه دهانم

پر است از خنده،

و گلویم

غرق در سرود.

تصور نمی کنی،

که تا حال چه عذابی کشیده ام

برای پنهان کردن

دردم؟

شاید چون دهنم

با خنده باز است.

گریه ی درون ام را

نمی شنوی؟

چون پاهایم ،

خوشحال رقصیدن اند

نفهمیدی که،

من مرده ام ؟