_____________________________________________________

ظاهر تایمن - "ناسوت"



شکسته های بی معنا ...

گوشی را با قهر زد روی تلفون .از غضب صورتش سرخ شده بود. دستانش می لرزيد. درنگی پهلوی تلفون ايستاد. گوشی را برداشت خواست به حميد دوباره زنگ بزند. متردد بود، دل و نادل تلفون را دوباره سرجايش گذاشت.

با شتاب به طرف اتاق خواب راه افتاد. يکراست خودش را روی بستر انداخت.

ورق های نيمه باز کتاب در روی تخت با شرق و شروق خفه یی زير سنگينی پاهايش چملک شدند. سراسيمه خودش را جمع کرد.

نگاهی به ورق های چملک شده کتاب انداخت. مغشوش و حيران، خودش را ديد که در انجماد احمقانه ی از حالت، به سان تصوير واژگونه یی پهلوی کتاب، چه بی معنی افتاده...

اجنبی ی خويشتن خود شده بود. چشمانش دوباره به کتاب لغزيد. خواست آن را بردارد. ولی ناگهان تصميم اش را عوض کرد. پایش را آهسته دراز کرد و با لگد ملايمی آن را از روی بستر به پايين انداخت. کتاب با صدای خفه یی روی زمين غلتيد.

با کنجکاوی نگاهی به پايین بستر انداخت. کتاب به پشت خوابيده بود. ورق های چملک آن ديگر معلوم نمی شد. از پشتی طلاکوب تصوير پير مرد ريشو همانطوری که زانوانش را در گره انگشتانش قفل کرده بود، حيران به او می نگريست.

نام کتاب را را آهسته خواند «جنايات و مکافات»، از آهنگ صدای خودش، بدش آمد. خشم فرو مرده يی او را در خود گرفت. از عکس پير مرد ريشو ترسيد. به نظرش آمد که تصوير با نگاه خشم آلودی او را تعقيب می کند. خودش را پس کشيد که کتاب را نبيند.

چيزی او را به طرف تصوير می کشاند. در جدال درونی عجيبی سردچار شده بود. در هراسی گمان کرد شايد کتاب می خواهد با خاموشی نگاه های پير مرد، بی اعتنايی های او را انتقام گيرد. چشمان ريز و مرده تصوير پير مرد، به گونه ی رنج او شده بود.

در سکوتی از خويشتن، از خاموشی لحظه ها رحم تمنا داشت. می خواست از اين رنج جانش سبک شود.

در چشمانش هراس خيره شده بود. ديده به هم بست، تا از لحظه ها فرار کند. به نظرش آمد که سطور سياه برگ ها بر او داد می کشند و پير مرد با نگاه مرده اش همچنان بی خيال به چيزی می انديشد و ...

از تصوير رو گشتاند، که شايد هراس را از خود برهاند. چهره اش را با دستانش پوشاند. تا چشم بست، خيالش انباشته شد از واژه های گنگی که از لای برگ های کتاب می پريدند. جملات کج و معوج، آهسته آهسته از زير ورق های چملک بيرون خزيدند و از هم شکستند. دانه دانه به حروف بی معنی يی بدل شدند. با سر و صدا به پرواز در آمدند. فضای اتاق را موجی از الفبا انباشت.

شکسته های بی معنايی که رنج او شده بودند. حروف با شور و غوغا بالا و پايين می جهيدند: خ خ… ررر… ژ..زززز… چ چ چ چ چ چ… س س… ش ش ...

جمله های شکسته که بی معنی ی خود شان را چيغ می کشيدند، از چار جانب بر او فرو می ريختند.

باران حروف، روانش را چار ميخ کرده بود . دلش می خواست که هر برگ کتاب را ذره ذره کند تا از سياهی نوشته ها خون بچکد... می خواست ويرانی جمله ها و مرگ واژه های کتاب را ببيند. با کينه ی يک انتقام، و چشمان بسته، روی بستر نشست و ديد که مثل الف بی معنی يی در خود ايستاده و نگاه کرخت پير مرد ريشو، هنوز هم به سويش نشان کشيده است ...


۱ نظر:

ناشناس گفت...

ظاهر جان چشم ما روشن که حضور دوباره شما را بعد از -فانوس- شاهدیم.