ظاهر تایمن "ناسوت"
شبی که من ديدم . . .
... جز يکی دو نفر که در گوشه ی "کافيتيريا" مشغول کتاب و قلم خويش بودند. کسی در چار اطراف بنظر نمی آمد.
گمان کردم نشانی را اشتباهی آمده ام . بريده روزنامه را از جيب برون کرده نگاه دوباره به آن انداختم . نه، درست بود.
دانشگاه تورنتو شماره ... سرک ... اتاق شماره ...
در اعلان نوشته بودند که سخنرانی ساعت چهار بعد از چاشت آغاز می شود. به ساعت ام نظری انداختم، چند دقيقه ی هم از چهار گذشته بود. ولی هنوز کسی پيدا نبود.
شايد برنامه سخنرانی لغو شده باشد. در همين بگو مگوی درونی بودم که سر و کله حبيب از آخر دهليز پيدا شد. مثل هميشه با وقار و متانت. دستم را صميمانه فشرد. حسب معمول روماچی کرديم.
حييب مثل هميشه گپی به گفتن داشت. در کرختی لحظه ها باز هم سر گنج گپ های تکراری اش را باز کرد. با هزار زحت لغت جمع می کرد و جمله می ساخت. شنيده گی سالها را با سادگی احمقانه ی بی اينکه بفهمد چه می گويد تکرار می کرد. چيزی را که بايد از سر ناچاری می گفت – تا هست و بودش را "رسميت" دهد و بگويد که هنوز استم.
شايد هم اين تصويری بود از ناچاری و بيچاره گی من و او، که ما را وا ميداشت در تخيلی از هيچ صحنه دل خوش کنی درست کنيم و به همديگر احمقانه لبخند دل خوش کن بزنيم و رنج واقعيت را فراموش کنيم. از ياد ببريم که هيچ را به تماشا نشسته ايم.
شايد هم نياز داشتيم به اين تخيل، که ما را بيخود و بيحال وافعيت بکند. و ما هم آگاهانه خود را به نفهمی می زديم.
چه خوشی ی کوچکی !
هنوز دهان ما گرم نشده بود که کسی به جمع ما پيوست. من نمی شناختمش ، معلوم بود که از دوستان حبيب بود. اسمش را چيزی گفت درست نفهميدم . ضرورتی نديدم که دوباره نامش را بپرسم. احوال پرسی خيلی خلاصه ی کرديم.
حبيب گپ اش را ايلا دادنی نبود . . .
نزديک های ساعت پنج آمدن مردم کم کم شروع شد. بلاخره داخل صالون شديم . مردم همه چشم براه بودند . چشم براه پيامی از ديار دور ...
بنظرم آمد که با تمام هست و بودم در نمايش نامه ی دردناکی نشسته ام که تماشاچی ی را ندارد. نمايشگر و بيننده ی در کار نيست. تماشاچيان بازيگران اين نمايش اند که همه در آن اشکريزان شادی حقيری را به نمايش گذشته اند.
کسی رفت روی ستيژ اعلان کرد که فلانی خان، از ... آمده اند و پيام و کلامی دارند به ما.
با تجسس سر گشتاندم که ببينم در صالون چه خبر است. جز چند چهره آشنا که درگوشه و کنار که مهمان های دايمی همچو محافل اند کسی ديگری نديدم.
کليدی در قلبم چرخيد. تنهای سخنران را حس کردم. دلم برايش سوخت. دلم برای خودم سوخت !
ديدم که چقدر تنهاست؛ ديدم که چقدر تنهايم!
صدای سخنران در خشکی صالون پيچيد و گم شد. ازين طرف و آنطرف صدای خش خش قلم روی کاغذ مثل سازی پهلوی آواز نشست و با صدا آميخت.
بنظرم رسيد که می خواهند از سخنران امتحان گيرند. و سخنران هم مثل يک شاگرد دستپاچه ملتسانه در دل آرزو می کرد که کسی سوال سخت نکند...
سخنران با هيچ واژه ها همه چيز را قفل می بست و رديف می کرد .
نمايش شروع شده بود. بازيگران قهرمانانه می خواستند نشان دهند که به نقش خود وفادار مانده اند. نمايش کمدی درد بود که تاريخ را به تکرار نشته و هيچ را به تماشا می کشيد.
تماشگران هم بازيگران اين نمايش بودند و با چشمان شيشه ی به حال و روزگار خود بی اشک می گريستند.
سخنران با کمک هرچه واژه در چانته داشت الف و ب را به نمايش گذشته بود.
تير های تکفير از هر سو می باريد. واژه های برهنه ی سخنران بسان سپر بيهوده ی به تنگه های تخيل می گريختند.
همه چيز نفس می کشيد. کلمات از در و ديوار بالا و پايين می دويدند.
"آزادی" در سفيدی کاغذ روی ديوار در پهلوی شعاری فرياد می کشيد .
"انقلاب" خط درشتی بود به درازای پشت ستيژ.
" شهيد" لوحه ی به خط سرخ که ديوار را آراسته بود.
"مبارزه" شعاری قشنگ به خط نستعليق.
"دموکراسی " نام کتابی بود که به 25 دالر می فروختند.
"مردم" هم مجله ی که يک پيرمرد پشت ميزی رديف کرده بود و از هر کسی خوشش می آمد يکی برايش می داد.
سخنران بسان پيامبر زخمی معجزه اش را به تماشا گذاشته بود و ياران بی وفا بر صليبش ميخ می کوفتند ...
ظاهرِ تايمن - تورنتو- کانادا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر