_____________________________________________________
ظاهر تایمن - "ناسوت"


کوچه

کوچه همچون کتابی از هم پاشيده، برگ برگ بر پشت زمين خوابيده بود. در جبين ويرانه هايش هزار اوسانه ی نگفته را می شد خواند. خانه های سوخته و ريخته ی کوچه، نمايشنامه ی وحشت کور آدمها را با خامه ی درد، در دل زمان نوشته بود. خاموشی هول انگيزی از فراز خرابه های بمب و راکت کوچه، چيغ می کشيد.

غفور از گوشه ی غلتيده ی يک خانه با چابکی يک گربه، روی ديوار خيز زد. با پشت دست روی چشمانش سايه کرد تا آخر کوچه را درست تر ببيند. همانطوری که چشمانش را با دست ماليد، صدا کرد: «غلام، به خيالوم کسی ازو پاپين ده ايطرف ميآيه.»

مرد با عجله برخاست و پتويش را از روی زمين جمع کرده، تکانی به آن داد. هوا را گرد و خاک انباشت.

غفور به آرامی گفت: چه خاکباد راه انداختی!

غلام مثل اينکه گپ غفور را نشنيده باشد. پتو را دور گردنش پيچاند و تفنگش را شانه کرده راه افتاد. چند گام پيش تر رفت و چار دو برش را با دقت نظاره کرده، رويش را به طرف غفور گشتاند و گفت: باز چه ديدی،از اينجه که چيزی مالوم نميشه!

غفور اين بار با ترديد آخر کوچه را شروع کرد به ديدن. نگاهش به دورها ميخ شده بود. با لحن گلايه آميزی که تو گويی می خواهد زمين و زمان را ملامت کند، شروع کرد به غم غم کردن: «شکم گشنه کجا ده آدم طاقت و توان می مانه. سالهاست که ده گرم و خنک، گشنه و پای لچ تفنگ می زنيم. دود و باروت ده ما نی چشم ماند و نی روزگار.»

غلام بی توجه به گپ های غفور ، گفت:«چقه زونگ می زنی!»

غفور با اينکه از گپ غلام خوشش نيآمد، نخواست چيزی بگويد. آهسته آهسته از غلام دور شد.

چند تا گنجشک از نزديکی اش هراسان با سر و صدا پريدند. غفور با قهر تفنگش را به طرف گنجشکها تکان داد.

غلام زير چشمی نگاهی به غفور انداخت. خم شد چند تا سنگريزه را از روی زمين برداشت. جايی را نشانه گرفت و سنگی به آن طرف پرتاب کرد. سنگ در گوشه يی دور تر از هدف به زمين خورد. دو سه سنگ پشت سر هم پرتاب کرد هيچ کدام به هدف نخوردند. با لبخند تلخی زير لب زمزمه کرد: ده گور طالع، سنگ ما هم به سنگ نمی خوره!

غرق چرت و خيال خود شده بود. که غفور خميده خميده خودش را به او رساند. گفت: خوده پت کو. يک بايسکل سوار ده ايطرف روان اس.

اين را گفت و آهسته آهسته رفت و بغل ديوار فروريخته پت شد. برای دمی کوچه در آرامشی خفه کن، فرو رفت. تو گويی همه چيز، چشم و گوش لحظه های بیقراری يی سه مرد شده بود.

چند دقيقه بدين سان گذشت. صدای ترق و تروق بايسکل به خوبی شنيده می شد. معلوم بود که بايسکل ران با زحمت در ميان پستی ها و بلندی های کوچه برای خودش راه باز می کند. نشيب و فراز کوچه بايسکل ران را خيلی ذله کرده بود. بايسکل به کندی پيش می آمد.

هر دو تفنگدار مثل شکاری ها در بغل ديوار کمين کرده بودند. ماشه کلاشينکوف زير انگشت عرق کرده ی غفور، تر شده بود. غلام به يک نگاه به غفور فهماند که وقت اش شده.

بايسکل حالا خيلی نزديک شده بود. صدای خرپ و خروپ چرخهای روی خاک به وضاحت شنيده می شد.

غلام خزيده خزيده از غفور دور شد.

بايسکل گويی داشت برای ويرانه ها ساز می زد: ترنگ، جرنگ، تيک، توک، خررررپ ... جالب بود. هيچ وقت تا اين حد به صدای بايسکل دقيق نشده بود.

نعره ی «ايستاده شو!» ی غلام تا دور ها رفت و پس آمد. رشته خيالات غفور از هم پاره شد.

کوچه دوباره در سکوت فرو رفت.

بايسکل ران که معلوم بود انتظار همچو چيزی را داشت. با ناراحتی ترسيده، ترسيده، بايسکل اش را توقف داد و ايستاد.

مرد با ريش نتراشيده ماش و برنجش پيرتر از عمرش می نمود. شيارهای پيشانی اش پيری نابهنگام او را نشان می داد. همانطور در جايش بی حرکت ايستاد. چهره اش مثل مجسمه ی بی جانی، احساسات کرخت شده آدمی را بر زمين تف می کرد.

غلام بی اينکه پلک بزند، همچنانی که بايسکل ران را با تفنگش نشان گرفته بود، با آهستگی از پشت ديوار بيرون آمد.

بايسکل ران با صدای خسته يی که به زور از گلويش بيرون می آمد. گفت: «چه گپ اس؟!»

غلام بی پروا گپ مرد را ناديده گرفته پرسيد: «نامت چيس؟»

مرد چيزی نگفت. معلوم بود تصميم ندارد جواب غلام را بدهد.

غلام با قهر، آنطوری که صدايش به چيغ بدل شده بود. صدا کرد: « گفتم نامته بگو!»

مرد خيلی آرام و شمرده جواب داد:

«قربان علی»، ... نامم قربان علی است.

غلام خودش را به نزديکی بايسکل ران رساند.
حالا به خوبی می تواستند چشم در چشم همديگر ببينند.
غفور که هنوز در پشت ديوار پنهان بود. صدای آشنای ماما قربان را شناخت. وقتی از آن بالا به آن دو نگاه کرد،در واهمه یی از خويشتن در خطی هر سه به هم گره خوردند.

يک سر خط ماما قربان ايستاده بود و يک سر خط خودش، آن وسط هم غلام. از اين حالت ترسيد. در نوسانی سرگردان هستی يی خود شد...

ماما قربان مثل خيالی از نظرش گم شد. به گذشته رفت و آمد . جوان شد و يير شد. به ماما فربان چه نزديک بود و چه دور ...

هر دو در بازی روزگار در گوشه یی پرتاب شده بودند. حالا ديگر او بچه سر به زير کوچه نبود که با شرمندگی و خجلت احترام آميزی خودش را به ماما قربان برساند و بگويد: ماما قربان سلام! و آرزو کند وقتی بزرگ شود کاش مثل ماما قربان باشد.

غلام که نمی خواست شکارش را به آسانی از دست دهد. با خونسردی نفرت انگيزی، هر حرکت ماما قربان را زير نظر داشت. از لحظه های ناچاری او حظ می برد.

بی باک صدا زد: «ماطل چيستی. جيبايته خالی کو!»

ماما قربان در مکثی دل و نادل دور و برش را مأيوسانه نگاه می کرد.

غلام که بی طاقت شده بود. چيغ کشيد: «مجبورم نکو که شاجوره سرت خالی کنم.»

ماما قربان زير لب چيزی گفت. که نه خودش از آن چيزی فهيد و نه غلام.

زمان با بيرحمی شاهد بی عاطفه ی رنج آدمهای شده بود ،که بی هيچ مدعایی به دشمن هم بدل شده بودند.

ماما قربان بيچارگی آدم را چيغ می کشيد و غلام هم غيبت عاطفه را با ميله ی تفنگش نشان می داد.

لحظات کرخت و کند، از گردنه ی زمان به سختی بالا می رفتند.

غلام با غضب گامی جلوتر گذاشت و ميله تفنگش را راست روی سينه پيرمرد قرار داد. ماما قربان فشار ميله تفنگ را تاب نياورد، پس رفت. ديگر جرأت نگاه کردن به غلام از او سلب شده بود. صورتش از چشمان برافروخته غلام می گريخت.

غفور با واهمه از بالا ناظر همه و شاهد خود بود. در گير و داری، مات و مبهوت لحظه های زندگی اش را ورق می زد.... در افت و خيز زمان، بين گذشته و حال در رفت و آمد بود.

غلام نزديک تر آمد. پير مرد را با تفنگش دوباره تيله کرد. فشار به حدی بود که پيرمرد بی محابا از درد آخ کشيد و عقب جست. بايسکل با سر و صدا، روی زمين افتاد. پيرمرد تا خم شد که بايسکل اش را از زمين بردارد، لگد غلام او را به گوشه یی پرتاب کرد. تا به خود آمد دوباره زير دست و پای غلام بود.

ماما قربان با صدای خفه یی در زير لگدهای غلام می ناليد. دستهای مرد ضعيف تر از آن بودند که بتوانند سد راه ضربه لگدهای غلام باشند.

غفور در آن بالا خودش را چه کوچک و بی چاره می ديد. حيران هستی يی خودش شده بود. به سان غريقی در زمان، دست و پا می زد،

در ترديدی ميان بود و نبود. به عجله و هراسان روی دو پا زانو زد و نشست. قنداق تفنگ را به آرامی به شانه اش تکيه داد. گلوله با ترق خشکی در ميله تفنگ لغزيد.

صدای ناله پيرمرد به چيغ حزن آوری بدل شده بود که از دردی بر دردی می گريست.

غفور ماشه را دو سه بار پشت هم فشرد. صدای تفنگ در انعکاسی تا دورها رفت و پس آمد.

غلام رو به روی چشمان حيرت زده ی ماما قربان بر زمين افتيد.

پيرمرد دمی بی آنکه قدرت شور خوردن داشته باشد بی حرکت روی خاک خشک اش زد.
صدای دنباله دار تفنگ همه چيز را به سکوت وا داشته بود. ترسيده ترسيده روی زمين نشست.
با احتياط و ترس اطراف اش را نگاه کرد. نگاهی به غلام انداخت که در يک قدمی اش رو در روی خاک افتاده بود. تو گویی در آستانه خوابی سنگين، تفنگ و خاک را، بی خيال با خون خويش بغل کرده است.
خم شد تا بايسکل اش را ايستاده کند. با ترديد ميان نشستن و ماندن و رفتن، ايستاد. از سر کنجکاوی به خرابه های کوچه چشم دوخت.

غفور حس کرد که چشم در چشم ماما قربان می بيند. خودش را پس کشيد. از کاری که شده بود. احساس عجيبی می کرد. همه چيز به کابوسی می ماند که واپسين اش با سه گلوله در خاک و خون نقاشی شده بود.

پيرمرد لنگ لنگان راه افتاد. به زحمت قدم بر می داشت.

غفور مثل گم شده یی در زمان، دور از خويشتن سراسيمه «باخشمی به رنگ هيچ» ظلم خودش را به تماشا نشسته بود....

هابيلی ديگر، قابيلی دگر ....




هیچ نظری موجود نیست: