ظاهر تایمن - "ناسوت"
باور
باورم حماقت روح من است،
که آرام و سر خم
به همه چيز بلی می گويد.
ايمانم
سوگند دروغ شده
که :
اعتبارِ هر خيالِ مرده را
مُهر می زند !
در شفق کفرِ اين روان عاصی
نمی دانم
شکسته ی چه هذيانی را
به هم گره می زنم؟
سرور
فريادم به سان دروغی
در خود آب می شود
روحم را چار ميخ کرده اند.
بر در آسمان می کوبم
از بلندای هستی سنگ شده
بر تابوت خودم می ايستم:
شبم از چهل گذشته !
به گدایی صبر ننشسته ام
تمنای آهنگی
سرودی
نغمه یی
مرا بنياد می کند.
عبور کفر
بر پشت خميده و پير زمين
گذر وقت را سيه می کنم
در ره اختيار بر پناه نشسته ام
باورم نقشی از سايه ی هيچ !
عقوبت اين وصل ناجور را به هم می دوزم
درون و برون را ديوار بسته ام.
نفسم عبور کفری را می ماند
برای بودن من !
خودم را عاق کرده ام .
از حلقوم خشکيده ی خاموشی،
نيستی، بلندترين صداهاست.
به گمانم آزادم، آزاد
در خود پنهان شده ام
حصارم چار ديوار باور !
اختيار بر هيچ!
سرنوشت ساطوری که در پناه آن
زندگی را به تماشا نشسته ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر